Description
طمروسیه یکسال در جزیرۀ داراب می ماند. بر فراز کرسی کندرف از خطرها در امان است. روزی کشتی ای به جزیره می آید. در آن کشتی پیری "نخاس" (برده فروش) هست که کنیزانی را برای فروش می برد. مردان برای تماشا به بالای کرسی کندرف می آیند و طمروسیه را می یابند. بر سر مالکیت او دعوا می شود و پیر نخاس کشته می شود. مردان کنیزان او را تقسیم می کنند و طمروسیه با چهار کنیز بدست مردی می افتد از یونان زمین به نام هرنقالیس. آنها به جزیرۀ سکولنجون در یونان می روند.
داراب قصد حمله به جزایر یونان دارد. مردی کنیزی را به نزد هرنقالیس می برد و او را بدو می سپارد تا خود از جزیره بگریزد. طمروسیه کنیزک را می شناسد. او زنکلیسا زن داراب است که او را به آب انداخته بود.
طمروسیه از هرنقالیس می پرسد که "چرا همه روز چیزی می خوانی و با هیچ کنیزکی آسیب نمی زنی؟" هرنقالیس می گوید که او شاگرد افلاطون حکیم است و به توصیۀ او این چنین می کند.
هرنقالیس از کنیزان می خواهد که قصۀ خود را بگویند. یکی از کنیزان عذرا است که از عشقش وامق دور افتاده و اسیر شده است. هرنقالیس او را از بندگی آزاد می کند. بعد از زنکلیسا می خواهد که قصۀ خود را بگوید.