Description
عبقرهود دختر زندانبان را به پندار اینکه طمروسیه است، به همراه
خریطینوس و رسولان کشته و سرشان را بر بالای حصار آویخته است و خود را پادشاه خطرش خوانده است.
داراب و هرنقالیس سرهای بریده را می بینند و جامه بر تن می درند. اما هرنقالیس همچنان بر آن است که حصار به دست طمروسیه باز خواهد شد. به داراب می گوید من جامه بر تن دریدم ولی دلم نسوخت. این دختر نمی تواند طمروسیه باشد.
طمروسیه بدنبال راهی است که به داراب پیامی برساند. زندانبان ملاحی را از دوستانش به خانه می آورد تا پیام را برای داراب ببرد. این همان ملاح است که طمروسیه را از آب گرفته بود و نجات داده بود. خوان سالار هم که در رهایی طمروسیه شریک بود، همراه اوست. وعده می کنند که پیغام را به داراب برسانند.