نشست ۱۴۱کارگاه شاهنامه خوانی پادشاهی کسری نوشین روان
Listen now
Description
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت برخساره خاک زمین را برفت همانگه بیامد به نزدیک شاه همه مهتران برگشادند راه بپرسید زو شاه و شادی نمود ز دیدار او روشنایی فزود جهاندیده منذر زبان برگشاد ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد بدو گفت اگر شاه ایران تویی نگهدار پشت دلیران تویی چرا رومیان شهریاری کنند به دشت سواران سواری کنند اگر شاه برتخت قیصر بود سزد کو سرافراز و مهتر بود چه دستور باشد گرانمایه شاه نبیند ز ما نیز فریادخواه سواران دشتی چو رومی سوار بیابند جوشن نیاید به کار ز گفتار منذر برآشفت شاه که قیصر همی‌برفرازد کلاه ز لشکر زبان‌آوری برگزید که گفتار ایشان بداند شنید بدو گفت ز ایدر برو تا بروم میاسای هیچ اندر آباد بوم به قیصر بگو گر نداری خرد ز رای تو مغز تو کیفر برد اگر شیر جنگی بتازد بگور کنامش کند گور و هم آب شور ز منذر تو گر دادیابی بسست که او را نشست از بر هر کسست چپ خویش پیدا کن از دست راست چو پیدا کنی مرز جویی رواست چو بخشندهٔ بوم و کشور منم به گیتی سرافراز و مهتر منم همه آن کنم کار کز من سزد نمانم که بادی بدو بروزد تو با تازیان دست یازی بکین یکی در نهان خویشتن را ببین و دیگر که آن پادشاهی مراست در گاو تا پشت ماهی مراست اگر من سپاهی فرستم بروم تو را تیغ پولاد گردد چو موم فرستاده از نزد نوشین‌روان بیامد به کردار باد دمان بر قیصر آمد پیامش بداد بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب همی دور دید از بلندی نشیب چنین گفت کز منذر کم خرد سخن باور آن کن که اندر خورد اگر خیره منذر بنالد همی برین‌گونه رنجش ببالد همی ور ای دون که از دشت نیزه‌وران نبالد کسی از کران تا کران زمین آنک بالاست پهنا کنیم وزان دشت بی‌آب دریا کنیم فرستاده بشنید و آمد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد برآشفت کسری بدستور گفت که با مغز قیصر خرد نیست جفت من او را نمایم که فرمان کراست جهان جستن و جنگ و پیمان کراست ز بیشی وز گردن افراختن وزین کشتن و غارت و تاختن پشیمانی آنگه خورد مرد مست که شب زیر آتش کند هر دو دست بفرمود تا برکشیدند نای سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای ز درگاه برخاست آوای کوس زمین قیرگون شد هوا آبنوس گزین کرد زان لشکر نامدار سواران شمشیرزن سی‌هزار به منذر سپرد آن سپاه گران بفرمود کز دشت نیزه‌وران سپاهی بر از جنگجویان بروم که آتش برآرند زان مرز و بوم که گر چند من شهریار توام برین کینه بر مایه‌دار توام فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی فرستیم با نامه‌ای نزد اوی مگر خود نیاید تو را زان گزند به روم و به قیصر تو ما را پسند نویسنده‌ای خواست از بارگاه به قیصر یکی نامه فرمود شاه ز نوشین‌روان
More Episodes
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر...
Published 09/23/24
اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز برفتن مگر بهتر آیدش جای چو...
Published 09/23/24