Description
همی بود یک چند با مهترانمی روشن و جام و رامشگرانبهار آمد و شد جهان چون بهشتبه خاک سیه بر فلک لاله کشتهمه بومها پر ز نخجیر گشتبجوی آبها چون می و شیر گشتگرازیدن گور و آهو به شخکشیدند بر سبزه هر جای نخهمه جویباران پر از مشک دمبسان گل نارون می به خمبگفتند با شاه بهرام گورکه شد دیر هنگام نخچیر گورچنین داد پاسخ که مردی هزارگزین کرد باید ز لشکر سوارسوی تور شد شاه نخچیرجویجهان گشت یکسر پر از گفتوگویز گور و ز غرم و ز آهو جهانبپرداختند آن دلاور مهانسه دیگر چو بفروخت خورشید تاجزمین زرد شد کوه و دریا چو عاجبه نخچیر شد شهریار دلیریکی اژدها دید چون نره شیربه بالای او موی زیر سرشدو پستان بسان زنان از برشکمان را به زه کرد و تیر خدنگبزد بر بر اژدها بیدرنگدگر تیز زد بر میان سرشفروریخت چون آب خون از برشفرود آمد و خنجری برکشیدسراسر بر اژدها بردریدیکی مرد برنا فروبرده بودبه خون و به زهر اندر افسرده بودبران مرد بسیار بگریست زاروزان زهر شد چشم بهرام تاروزانجا بیامد به پردهسرایمی آورد و خوبان بربط سرایچو سی روز بگذشت ز اردیبهشتشد از میوه پالیزها چون بهشتچنان ساخت کاید به تور اندرونپرستنده با او یکی رهنمونبه شبگیر هرمزد خرداد ماهازان دشت سوی دهی رفتشاهببیند که اندر جهان داد هستبجوید دل مرد یزدانپرستهمی راند شبدیز را نرمنرمبرینگونه تا روز برگشت گرمهمیراند حیران و پیچان به راهبه خواب و به آب آرزومند شاهچنین تا به آباد جایی رسیدبه هامون به نزد سرایی رسیدزنی دید بر کتف او بر سبویز بهرام خسرو بپوشید رویبدو گفت بهرام کایدر سپنجدهید ار نه باید گذشتن به رنجچنین گفت زن کای نبرده سوارتو این خانه چون خانهٔ خویش دارچو پاسخ شنید اسپ در خانه راندزن میزبان شوی را پیش خواندبدو گفت کاه آر و اسپش بمالچو گاه جو آید بکن در جوالخود آمد به جایی که بودش نهفتز پیش اندرون رفت و خانه برفتحصیری بگسترد و بالش نهادبه بهرام بر آفرین کرد یادسوی خانهٔ آب شد آب بردهمی در نهان شوی را برشمردکه این پیر و ابله بماند به جایهرانگه که بیند کس اندر سراینباشد چنین کار کار زنانمنم لشکریدار دندان کنانبشد شاه بهرام و رخ را بشستکزان اژدها بود ناتن درستبیامد نشست از بر آن حصیربدر خانه بر پای بد مرد پیربیاورد خوانی و بنهاد راستبرو تره و سرکه و نان و ماستبخورد اندکی نان و نالان بخفتبه دستار چینی رخ اندر نهفتچو از خواب بیدار شد زن بشویهمی گفت کای زشت ناشسته رویبره کشت باید ترا کاین سواربزرگست و از تخمهٔ شهریارکه فر کیان دارد و نور ماهنماند همی جز به بهرامشاهچنین گفت با زن گرانمایه شویکه چندین چرا بایدت گفتوگوینداری نمکسود و هیزم نه نان