Description
بسی برنیامد برین روزگارکه شد مردم لشکری شش هزارفرستاد شاپور کارآگهانسوی طیسفون کاردیده مهانبدان تا ز قیصر دهند آگهیازان برز درگاه با فرهیبرفتند کارآگهان ناگهاننهفته بجستند کار جهانبدیدند هرگونه بازآمدندبر شاه گردنفراز آمدندکه قیصر ز می خوردن و از شکارهمی هیچ نندیشد از کارزارسپاهش پراگنده از هر سویبه تاراج کردن به هر پهلوینه روزش طلایه نه شب پاسبانسپاهش همه چون رمه بیشباننبیند همی دشمن از هیچ رویپسند آمدش زیستن برزویچو شاپور بشنید زان شاد شدهمه رنجها بر دلش باد شدگزین کرد ز ایرانیان سه هزارزرهدار و برگستوان ور سوارشب تیره جوشن به بر در کشیدسپه را سوی طیسفون برکشیدبه تیره شبان تیز بشتافتیچو روشن شدی روی برتافتیهمی راندی در بیابان و کوهبران راه بیراه خود با گروهفزون از دو فرسنگ پیش سپاههمی دیدهبان بود بیراه و راهچنین تا به نزدیکی طیسفونطلایه همی راند پیش اندرونبه لشکر گه آمد گذشته دو پاسز قیصر نبودش به دل در هراسازان مرز بشنید آواز کوسغو پاسبانان چو بانگ خروسپر از خیمه یک دشت و خرگاه بودازان تاختن خود که آگاه بودز می مست قیصر به پردهسرایز لشکر نبود اندران مرز جایچو گیتی چنان دید شاپور گردعنان کیی بارگی را سپردسپه را به لشکرگه اندر کشیدبزد دست و گرز گران برکشیدبه ابر اندر آمد دم کرنایجرنگیدن گرز و هندی درایدهاده برآمد ز هر پهلویچکاچاک برخاست از هر سویتو گفتی همی آسمان بترکیدز خورشید خون بر هوا برچکیددرفشیدن کاویانی درفششب تیره و تیغهای بنفشتو گفتی هوا تیغ بارد همیجهان یکسره میغ دارد همیز گرد سپه کوه شد ناپدیدستاره همی دامن اندرکشیدسراپردهٔ قیصر بیهنرهمی کرد شاپور زیر و زبربه هر گوشهای آتش اندر زدندهمی آسمان بر زمین بر زدندسرانجام قیصر گرفتار شدوزو اختر نیک بیزار شدوزان خیمهها نامداران اویدلیر و گزیده سواران اویگرفتند بسیار و کردند بندچنین است کردار چرخ بلندگهی زو فراز آید و گه نشیبگهی شادمانی و گاهی نهیببیآزاری و مردمی بهترستکرا کردگار جهان یاورست
---
Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message