نشست شاهنامه خوانی۱۴۳ -ادامه پادشاهی کسری نوشین روان در روز خیام
Listen now
Description
ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی دروغ آید وکاستی ز دانش چوجان تو را مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست چو بردانش خویش مهرآوری خرد را ز تو بگسلد داوری توانگر بود هر کرا آز نیست خنک بنده کش آز انباز نیست مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود چو دانا تو را دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود توانگر شد آنکس که خشنود گشت بدو آز و تیمار او سود گشت بموختن گر فروتر شوی سخن را ز دانندگان بشنوی به گفتار گرخیره شد رای مرد نگردد کسی خیره همتای مرد هران کس که دانش فرامش کند زبان را به گفتار خامش کند چوداری بدست اندرون خواسته زر و سیم و اسبان آراسته هزینه چنان کن که بایدت کرد نشاید گشاد و نباید فشرد خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت چو داد تن خویشتن داد مرد چنان دان که پیروز شد در نبرد مگو آن سخن کاندرو سود نیست کزان آتشت بهره جز دود نیست میندیش ازان کان نشاید بدن نداند کس آهن به آب آژدن فروتن بود شه که دانا بود به دانش بزرگ و توانا بود هر آنکس که او کردهٔ کردگار بداند گذشت از بد روزگار پرستیدن داور افزون کند ز دل کاوش دیو بیرون کند بپرهیزد از هرچ ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست به یزدان گراییم فرجام کار که روزی ده اویست و پروردگار ازان خوب گفتار بوزرجمهر حکیمان همه تازه کردند چهر یکی انجمن ماند اندر شگفت که مرد جوان آن بزرگی گرفت جهاندار کسری درو خیره ماند سرافراز روزی دهان را بخواند بفرمود تا نام او سر کنند بدانگه که آغاز دفتر کنند میان مهان بخت بوزرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر ز پیش شهنشاه برخاستند برو آفرینی نو آراستند بپرسش گرفتند زو آنچ گفت که مغز ودلش باخرد بود جفت زبان تیز بگشاد مرد جوان که پاکیزه دل بود و روشن‌روان چنین گفت کز خسرو دادگر نپیچید باید به اندیشه سر کجا چون شبانست ما گوسفند و گر ما زمین او سپهر بلند نشاید گذشتن ز پیمان اوی نه پیچیدن از رای و فرمان اوی بشادیش باید که باشیم شاد چو داد زمانه بخواهیم داد هنرهاش گسترده اندرجهان همه راز او داشتن درنهان مشو با گرامیش کردن دلیر کزآتش بترسد دل نره شیر اگر کوه فرمانش دارد سبک دلش خیره خوانیم و مغزش تنک --- Send in a voice message: https://podcasters.spotify.com/pod/show/persianliterature/message
More Episodes
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر...
Published 09/23/24
اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز برفتن مگر بهتر آیدش جای چو...
Published 09/23/24