Episodes
کیومرث یا گیومرث در فارسی، گیومرت یا گیومرد[۱] در پهلوی، گَیومَرَتَن در اوستایی نام نخستین نمونهٔ انسان در جهانشناسی مزدیسنا و نخستین شاه ایران در شاهنامه است. گیومرث در زبان اوستایی از دو جز گَیو (به معنی زندگانی) و مَرَتَن (به معنی میرنده یا فناپذیر) تشکیل یافتهاست.
Keyumars or Kiomars (Persian: کیومرث) was the name of the first king (shah) of the Pishdadian dynasty of Iran according to the Shahnameh.
Published 11/28/23
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو شادکام
چنین گفت کان کو بود بردبار
به نزدیک اومرد بیشرم خوار
دگر گفت کان کو نجوید گزند
ز خوها کدامش بود سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
دگر گفت کان چیست ای هوشمند
که آید خردمند را آن پسند
چنین گفت کان کو بود پر خرد
ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک
نبندد دل اندر غم و درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها امید
چنان بگسلد دل چو از باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای
کزو تیره گردد دل پارسای
چنین داد پاسخ که...
Published 05/26/23
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید وکاستی
ز دانش چوجان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر کرا آز نیست
خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
بدو آز و تیمار او سود گشت
بموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان بشنوی
به گفتار گرخیره شد رای مرد
نگردد کسی خیره همتای مرد
هران کس که دانش فرامش...
Published 05/19/23
اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش...
Published 05/16/23
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار
بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت...
Published 05/12/23
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ...
Published 05/10/23
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
یکی دین نو ساختی پر زیان
نهادی زن و خواسته در میان
چه داند پسر کش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری
چگونه توان یافتن مهتری
کسی کو مرد جای و چیزش که راست
که شد کارجو بنده با شاه راست
جهان ز این سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دینآوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در...
Published 05/05/23
چو بر تخت بنشست فرخ قبادکلاه بزرگی به سر برنهادسوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه آزادگان را بدو بود فخرچو بر تخت پیروز بنشست گفتکه از من مدارید چیزی نهفتشما را سوی من گشادست راهبه روز سپید و شبان سیاهبزرگ آن کسی کو به گفتار راستزبان را بیاراست و کژی نخواستچو بخشایش آرد به خشم اندرونسر راستان خواندش رهنموننهد تخت خشنودی اندر جهانبیابد به داد آفرین مهاندل خویش را دور دارد ز کینمهان و کهانش کنند آفرینهر آن گه که شد پادشا کژ گویز کژی شود شاه پیکارجویسخن را بباید شنید از نخستچو دانا شود پاسخ آید درستچو...
Published 05/02/23
برین سان همی خورد شست و سه سالکس اندر زمانه نبودش همالسر سال در پیش او شد دبیرخردمند موبد که بودش وزیرکه شد گنج شاه بزرگان تهیکنون آمدم تا چه فرمان دهیهرانکس که دارد روانش خردبه مال کسان از بنه ننگردچنین پاسخ آورد این خود مسازکه هستیم زین ساختن بینیازجهان را بدان باز هل کافریدسر گردش آفرینش بدیدهمی بگذرد چرخ و یزدان به جایبه نیکی ترا و مرا رهنمایبخفت آن شب و بامداد پگاهبیامد به درگاه بیمر سپاهگروهی که بایست کردند گردبر شاه شد پور او یزدگردبه پیش بزرگان بدو داد تاجهمان طوق با افسر و تخت...
Published 04/29/23
چو باز آمد از راه بهرامشاهبه آرام بنشست بر پیشگاهز مرگ و ز روز بد اندیشه کرددلش گشت پر درد و رخساره زردبفرمود تا پیش او شد دبیرسرافراز موبد که بودش وزیرهمی خواست تا گنجها بنگردزر و گوهر و جامهها بشمردکه بااو ستارهشمر گفته بودز گفتار ایشان برآشفته بودکه باشد ترا زندگانی سه بیستچهارم به مرگت بباید گریستهمی گفت شادی کنم بیست سالکه دارم به رفتن به گیتی همالدگر بیست از داد و بخشش جهانکنم راست با آشکار و نهاننمانم که ویران شود گوشهایبیابد ز من هرکسی توشهایسوم بیست بر پیش یزدان به پایبباشم مگر...
Published 04/26/23
پس آگاه شد شنگل از کار شاهز دختر که شد شاه را پیشگاهبه دیدار ایران بدش آرزویبر دختر شاه آزادهخویفرستاد هندی فرستادهایسخنگوی مردی و آزادهاییکی عهد نو خواست از شهریارکه دارد به خان اندرون یادگاربه نوی جهاندار عهدی نوشتچو خورشید تابان به باغ بهشتیکی پهلوی نامه از خط شاهفرستاده آورد و بنمود راهفرستاده چون نزد شنگل رسیدسپهدار قنوج خطش بدیدز هندوستان ساز رفتن گرفتز خویشان چینی نهفتن گرفتبیامد به درگاه او هفت شاهکه آیند با رای شنگل به راهیکی شاه کابل دگر هند شاهدگر شاه سندل بشد با سپاهدگر شاه...
Published 04/21/23
چو بشنید شد نامه را خواستارشگفتی بماند اندران نامدارچو آن نامه برخواند مرد دبیررخ تاجور گشت همچون زریربدو گفت کای مرد چیرهسخنبه گفتار مشتاب و تندی مکنبزرگی نماید همی شاه توچنان هم نماید همی راه توکسی باژ خواهد ز هندوستاننباشم ز گوینده همداستانبه لشکر همی گوید این گر به گنجوگر شهر و کشور سپردن به رنجکلنگاند شاهان و من چون عقابوگر خاک و من همچو دریای آبکسی با ستاره نکوشد به جنگنه با آسمان جست کس نام و ننگهنر بهتر از گفتن نابکارکه گیرد ترا مرد داننده خوارنه مردی نه دانش نه کشور نه شهرز شاهی...
Published 04/19/23
به نرسی چنین گفت یک روز شاهکز ایدر برو با نگین و کلاهخراسان ترا دادم آباد کندل زیردستان به ما شاد کننگر تا نباشی به جز دادگرمیاویز چنگ اندرین رهگذرپدر کرد بیداد و پیچد ازانچو مردی برهنه ز باد خزانبفرمود تا خلعتش ساختندگرانمایه گنجی بپرداختندبدو گفت یزدان پناه تو بادسر تخت خورشید گاه تو بادبه رفتن دو هفته درنگ آمدشتنآسان خراسان به چنگ آمدشچو نرسی بشد هفتهای برگذشتدل شاه ز اندیشه پردخته گشتبفرمود تا موبد موبدانبرفت و بیاورد چندی ردانبدو گفت شد کار قیصر درازرسولش همی دیر یابد جوازچه مردست و...
Published 04/15/23
دگر هفته تنها به نخچیر شددژم بود با ترکش و تیر شدز خورشید تابنده شد دشت گرمسپهبد ز نخچیر برگشت نرمسوی کاخ بازارگانی رسیدبه هر سو نگه کرد و کس را ندیدببازارگان گفت ما را سپنجتوان داد کز ما نبینی تو رنجچو بازارگانش فرود آوریدمر او را یکی خوابگه برگزیدهمی بود نالان ز درد شکمبه بازارگان داد لختی درمبدو گفت لختی نبید کهنابا مغز بادام بریان بکناگر خانگی مرغ باشد رواستکزین آرزوها دلم را هواستنیاورد بازارگان آنچ گفتنبد مغز بادامش اندر نهفتچو تاریک شد میزبان رفت نرمیکی مرغ بریان بیاورد گرمبیاراست خوان...
Published 04/12/23
دگر روز چون تاج بفروخت هورجهاندار شد سوی نخچیر گورکمان را به زه بر نهاده سپاهپس لشکر اندر همی رفت شاهچنین گفت هرکو کمان را به دستبمالد گشاید به اندازه شستنباید زدن تیر جز بر سرونکه از سینه پیکانش آید برونیکی پهلوان گفت کای شهریارنگه کن بدین لشکر نامدارکه با کیست زینگونه تیر و کمانبداندیش گر مرد نیکی گمانمگر باشد این را گشاد برتکه جاوید بادا سر و افسرتچو تو تیر گیری و شمشیر و گرزازان خسروی فر و بالای برزهمه لشکر از شاه دارند شرمز تیر و کمانشان شود دست نرمچنین داد پاسخ که این ایزدیستکزو بگذری...
Published 04/07/23
همی بود یک چند با مهترانمی روشن و جام و رامشگرانبهار آمد و شد جهان چون بهشتبه خاک سیه بر فلک لاله کشتهمه بومها پر ز نخجیر گشتبجوی آبها چون می و شیر گشتگرازیدن گور و آهو به شخکشیدند بر سبزه هر جای نخهمه جویباران پر از مشک دمبسان گل نارون می به خمبگفتند با شاه بهرام گورکه شد دیر هنگام نخچیر گورچنین داد پاسخ که مردی هزارگزین کرد باید ز لشکر سوارسوی تور شد شاه نخچیرجویجهان گشت یکسر پر از گفتوگویز گور و ز غرم و ز آهو جهانبپرداختند آن دلاور مهانسه دیگر چو بفروخت خورشید تاجزمین زرد شد کوه و دریا چو...
Published 04/05/23
https://youtu.be/T81J0FEVD_0
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان...
Published 04/02/23
چنان بد که روزی به نخچیر شیرهمی رفت با چند گرد دلیربشد پیر مردی عصایی به دستبدو گفت کای شاه یزدانپرستبه راهام مردیست پرسیم و زرجهودی فریبنده و بدگهربه آزادگی لنبک آبکشبه آرایش خوان و گفتار خوشبپرسید زان کهتران کاین کیندبه گفتار این پیر سر بر چیندچنین گفت با او یکی نامدارکه ای با گهر نامور شهریارسقاایست این لنبک آبکشجوانمرد و با خوان و گفتار خوشبه یک نیم روز آب دارد نگاهدگر نیمه مهمان بجوید ز راهنماند به فردا از امروز چیزنخواهد که در خانه باشد به نیزبه راهام بیبر جهودیست زفتکجا زفتی او نشاید...
Published 03/31/23
چو بر تخت بنشست بهرام گوربرو آفرین کرد بهرام و هورپرستش گرفت آفریننده راجهاندار و بیدار و بیننده راخداوند پیروزی و برتریخداوند افزونی و کمتریخداوند داد و خداوند رایکزویست گیتی سراسر به پایازان پس چنین گفت کاین تاج و تختازو یافتم کافریدست بختبدو هستم امید و هم زو هراسوزو دارم از نیکویها سپاسشما هم بدو نیز نازش کنیدبکوشید تا عهد او نشکنیدزبان برگشادند ایرانیانکه بستیم ما بندگی را میانکه این تاج بر شاه فرخنده بادهمیشه دل و بخت او زنده بادوزان پس همه آفرین خواندندهمه بر سرش گوهر افشاندندچنین گفت...
Published 03/31/23
ز شاهیش بگذشت چون هفت سالهمه موبدان زو به رنج و وبالسر سال هشتم مه فوردینکه پیدا کند در جهان هور دینیکی کودک آمدش هرمزد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزهمآنگه پدر کرد بهرام نامازان کودک خرد شد شادکامبه در بر ستارهشمر هرک بودکه شایست گفتار ایشان شنودیکی مایهور بود با فر و هوشسر هندوان بود نامش سروشیکی پارسی بود هشیار نامکه بر چرخ کردی به دانش لگامبفرمود تا پیش شاه آمدندهشیوار و جوینده راه آمدندبه صلاب کردند ز اختر نگاههم از زیچ رومی بجستند راهاز اختر چنان دید خرم نهانکه او شهریاری بود در...
Published 03/24/23
چو بنشست بر گاه شاه اردشیربیاراست آن تخت شاپور پیرکمر بست و ایرانیان را بخواندبر پایهٔ تخت زرین نشاندچنین گفت کز دور چرخ بلندنخواهم که باشد کسی را گزندجهان گر شود رام با کام منببینند تیزی و آرام منور ایدونک با ما نسازد جهانبسازیم ما با جهان جهانبرادر جهان ویژه ما را سپردازیرا که فرزند او بود خردفرستم روان ورا آفرینکه از بدسگالان بشست او زمینچو شاپور شاپور گردد بلندشود نزد او گاه و تاج ارجمندسپارم بدو گاه و تاج و سپاهکه پیمان چنین کرد شاپور شاهمن این تخت را پایکار ویامهمان از پدر یادگار...
Published 03/21/23
بسی برنیامد برین روزگارکه شد مردم لشکری شش هزارفرستاد شاپور کارآگهانسوی طیسفون کاردیده مهانبدان تا ز قیصر دهند آگهیازان برز درگاه با فرهیبرفتند کارآگهان ناگهاننهفته بجستند کار جهانبدیدند هرگونه بازآمدندبر شاه گردنفراز آمدندکه قیصر ز می خوردن و از شکارهمی هیچ نندیشد از کارزارسپاهش پراگنده از هر سویبه تاراج کردن به هر پهلوینه روزش طلایه نه شب پاسبانسپاهش همه چون رمه بیشباننبیند همی دشمن از هیچ رویپسند آمدش زیستن برزویچو شاپور بشنید زان شاد شدهمه رنجها بر دلش باد شدگزین کرد ز ایرانیان سه...
Published 03/17/23
به شاهی برو آفرین خواندندهمه مهتران گوهر افشاندندیکی موبدی بود شهرو به نامخردمند و شایسته و شادکامبیامد به کرسی زرین نشستمیان پیش او بندگی را ببستجهان را همی داشت با داد و رایسپه را به هر نیک و بد رهنمایپراگنده گنج و سپاه ورابیاراست ایوان و گاه وراچنین تا برآمد برین پنج سالبرافراخت آن کودک خرد یالنشسته شبی شاه در طیسفونخردمند موبد به پیش اندرونبدانگه که خورشید برگشت زردپدید آمد آن چادر لاژوردخروش آمد از راه اروندرودبه موبد چنین گفت هست این درودچنین گفت موبد بران شاه خردکه ای پاکدل نیک پی شاه...
Published 03/14/23
Ú†Ùˆ شاپور بنشست بر تخت دادکلاه دلÙروز بر سر نهادشدند انجمن پیش او بخردانبزرگان Ùرزانه Ùˆ موبدانچنین Ú¯Ùت کای نامدار انجمنبزرگان پردانش Ùˆ رای‌زنمنم پاک Ùرزند شاه اردشیرسرایندهٔ دانش Ùˆ یادگیرهمه گوش دارید Ùرمان منمگردید یکسر ز پیمان منوزین هرچ گویم پژوهش کنیدوگر خام گویم...
Published 03/10/23