صدایش کردم
سرش در میان زباله ها بود
و چند کیسه دستش
داشت پلاستیک جمع میکرد
تا به من برسد دوبار نایلون کیسه هایش ریخت
انگار چند شب بود نخوابیده بود
صدایش کردم.....
همه ما آرزوهای داشتیم که دفن شان کردیم.
بله دفن شان کرده ایم.
و حتی محل دفن آن ها را هم فراموش کرده ایم.
امروز از شما میخواهم با هم سری به
نامحال ترین آرزوهایتان بزنیم،
آرزوی که حتی جرات فکر کردن به آن را هم نداریم .
گفت : چقدر با مناسبت امروز و این ایام سازگاری داشت
متعجبانه گفتم : متوجه منظورتان نمی شوم
گفت : همین محرم و سر های بریده
و ناگهان.....
دیدم چه اتفاق عجیبی افتاده است
من دو بار شاهد سرهای بریده بودم.