Description
امروز میخوام یه دونه داستان بگم از یه موضوعی که توی اطرافیان همه ما ها امکان داره اتفاق افتاده باشه
یکی از دوستای من همیشه از اینکه زندگیه گذشتش دوباره براش اتفاق نیفته مواظب بود تا کسی از اون خاطرات و اتفاقات با خبره نشه حداقل کسایی که جدیدا وارد زندگیش می شدن \چون ماها که می دونستیم و از گذشته اون با خبر بودیم ولی حتی دوست نداشت ماها هم چیزی از اون روز ها بهش یاد اور بشیم
با یک اقا پسری که همکارش بوده قرار بود ازدواج کنن ولی استرس اینکه اگر اون پسره از گذشته دوستم چیزی به پرسه یا بفهمه داشت اونو دیونه می کرد و هر روز حالش بد و بدتر میشد
منم همیشه بهش می گفتم که ببین فلانی بالاخره که چی اگه یروزی بفهمه چی؟بهتر نیست همه چیزو از زبون خودت بشنوه ؟
ولی گوشش بدهکار نبود که نبود \خلاصه سرتونو درد نیارم این به همین کاراش ادامه داد تا یک روز از منم خواست براش به اون پسره دروغ بگم که دیگه کاسه صبرم سرریز شد و بهش گفتم داری باخود چیکار میکنی خودت به کنار داری اطرافیانتم مجبور به دروغ میکنی منم گفتم اینجور نمی شه موبایلشو گرفتم از گوشیه خودش زنگ زدم به نامزدشو یه قرار سه نفره گذاشتم اونم گفت چشم می رسونم خودمو!
حامد:
حالا چرا سه نفره؟
آرزو:
چون می دونستم نمی گه
تلفنشو ازم گرفت گفت ارزو بدبختم کردی این چه کاری بود اخه
منم بهش گفت اونی که داره بدبختت میکنه دروغ گفتنته \
اگه امروز همه ی ماجرا رو براش تعریف نکنی\ چون از زبون منم بهش دروغ گفتی خودم همه چیزو براش تعریف میکنم
خیلی ترسیده بود و مدام میگفت اگه همه چیز و بفهمه منو ول میکنه
منم بهش میگفتم اگه الان ولت کنه خیلی بهتره از اینکه با یه بچه ولت کنه
دروغ/ دروغ میاره تا اخر عمرت فقط هی داری دروغ میگی که دروغ قبلیتو درست کنی بیچاره
حامد:
خوب بعدش چی شد حقیقتو گفت؟
ارزو:
اره از ترس اینکه من نگم خودش گفت بعد نامزدش گفته بود که یه چیزهای فهمیده بوده و از اینکه دوستم اینرو ازش مخفی کرده بوده خیلی نارحت بود قرار بود اگه نمی گفت پسره نامزدیشونو بهم بزنه
ولی چون خودش براش توضیح داده بوده از بابت دروغ گفتنش عذر خواهی کرده بود دوستمو بخشید الانم شش ساله که دارن باهم زندگی می کنن