Description
داستان به عقب برمی گردد، به زمانی که عبقرهود عنطوشیه، مادر طمروسیه، را در دریا انداخت. خدای عز و جل جانوری را می فرستد تا عنطوشیه را بگیرد و به سلامت به هیکل ببرد. مادر عنطوشیه خوابی می بیند و با پسرش هرنقالیس در میان می گذارد. با هم به هیکل می روند و عنطوشیه را زنده می یابند و به سلامت به کوشک می آورند.
روزی تعداد زیادی کشتی بر روی دریا پدید می آیند که به سوی جزیرۀ خطرش می آیند. داراب به جزیرۀ خرگوشان رفته است برای شکار جانوری که مثل آدمی است اما سم دارد و شاخی بر سر و گوشهایی مانند گوشهای خر و گوشتش مزۀ گوشت مرغ می دهد!
طمروسیه کشتی ها را می بیند. معلوم می شود که لکناد است به همراه زنکلیسا. آشفته می شود که مبادا داراب هوس کند و به سراغ زنکلیسا برود و او را که هشت ماهه حامله است رها کند. سوار بر کشتی می شود و به سراغ داراب می رود. داراب به او اطمینان می دهد که "ما خویشتن بدو نیالاییم که بدان جهان افریدون با ما خصم گردد، که نیاکان ما پاکان بوده اند ما هم بر طریق ایشان رویم." طمروسیه را با بیست مرد به سوی خطرش روانه می کند.