صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم، ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
درّ و یاقوت به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هرکه خاکِ درِ میخانه به رخساره...
Published 09/15/24
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟
جانا به حاجتی که تو را هست با خدای
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن، خدا را، بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است
محتاج قصه...
Published 08/15/24
منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
به میپرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن
به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات؟
بخواست جامِ می و گفت راز پوشیدن
ز خطّ یار...
Published 07/30/24