Description
صدای شاعر – اشعار مولوی – احمد شاملو و فریدون شهبازیانوه چه بیرنگ و بینشان که منمکی ببینم مرا چنان که منمگفتی اسرار در میان آورکو میان اندر این میان که منمکی شود این روان من ساکناین چنین ساکن روان که منمبحر من غرقه گشت هم در خویشبوالعجب بحر بیکران که منماین جهان و آن جهان مرا مطلبکاین دو گم شد در آن جهان که منمفارغ از سودم و زیان چو عدمطرفه بیسود و بیزیان که منمگفتم ای جان تو عین مایی گفتعین چه بود در این عیان که منمگفتم آنی بگفت های خموشدر زبان نامدهست آن که منمگفتم اندر زبان چو درنامداینت گویای بیزبان که منممیشدم در فنا چو مه بیپااینت بیپای پادوان که منمبانگ آمد چه میدوی بنگردر چنین ظاهر نهان که منمشمس تبریز را چو دیدم مننادره بحر و گنج و کان که منم**********یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرایار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرانوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح توییسینه مشروح تویی بر در اسرار مرانور تویی سور تویی دولت منصور توییمرغ که طور تویی خسته به منقار مراقطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر توییقند تویی زهر تویی بیش میازار مراحجره خورشید تویی خانه ناهید توییروضهٔ امید تویی راه ده ای یار مراروز تویی روزه تویی حاصل دریوزه توییآب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرادانه تویی دام تویی باده تویی جام توییپخته تویی خام تویی خام بمگذار مرااین تن اگر کم تندی راه دلم کم زندیراه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا**********بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوستبگشای لب که قند فراوانم آرزوستای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابرکان چهره مشعشع تابانم آرزوستگفتی ز ناز بیش مرنجان مرا بروآن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوستوان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیستوان ناز و باز تندی دربانم آرزوستاین نان و آب چرخ چو سیلست بیوفامن ماهیم نهنگم عمانم آرزوستیعقوب وار وااسفاها همیزنمدیدار خوب یوسف کنعانم آرزوستوالله که شهر بیتو مرا حبس میشودآوارگی و کوه و بیابانم آرزوستزین همرهان سست عناصر دلم گرفتشیر خدا و رستم دستانم آرزوستجانم ملول گشت ز فرعون و ظلم اوآن نور روی موسی عمرانم آرزوستزین خلق پرشکایت گریان شدم ملولآنهای هوی و نعره مستانم آرزوستگویاترم ز بلبل اما ز رشک عاممهریست بر دهانم و افغانم آرزوستدی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهرکز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوستگفتند یافت مینشود جستهایم ماگفت آنک یافت مینشود آنم آرزوستهر چند مفلسم نپذیرم عقیق خردکآن عقیق نادر ارزانم آرزوستپنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوستآن آشکار صنعت پنهانم آرزوستیک دست جام باده و یک دست جعد یاررقصی چنین میانه میدانم آرزوستمیگوید آن