Description
بقیه ی راه مثل بچه ای بودم که عروسکش را از دستش گرفته باشند. خیلی ناراحت و نگران بودم. با خودم می گفتم نکند بهمن با کلاس شانیا مخالفت کند؟ خیلی دلم می خواست ببینم در جزوهای که الهام به من داد چه نوشته. کلمهی بهائی هم دور سرم چرخ میخورد و افکار مختلفی را در ذهنم تداعی میکرد. چقدر این کلمه آشنا و در عین حال ناشناخته و ناآشنا بود. همهی حرفها و صداها در ذهنم در هم آمیخته بودند.