Description
آن روز صبح با شانیا شعر میخواندم، اما غوغایی در ذهنم به پا شده بود، توفانی از همه خاطراتی که از بچگی داشتم. خاطرات نه چندان خوبی که نمیخواستم برای شانیا هم تکرار شود. من در بچگی دختر حساس و کمرویی بودم. دختر یکی مانده به آخر در یک خانواده پرجمعیت که همه به او زور میگفتند و کسی به او اهمیتی نمیداد. پدر و مادرم دائم بر سر چیزهای بزرگ و کوچک با هم دعوا داشتند.