Episodes
چی؟ با من موافق نیستید؟ یعنی میگویید زندگی با تکنولوژی و البته مشورت در کنارش، خوبیهایی هم دارد؟ خب، من آمادهام که بشنوم. نام ببرید.
Published 04/15/21
میدانید که هربار صحبت از آزادی میشود، هرکسی یک چیزی میگوید. سادهترین و معمولترینش این است که آزادی یعنی هرکس، بتواند هرکاری را که دوست دارد انجام دهد اما به شرطی که به دیگران آسیب نرساند.
Published 04/08/21
عید اومد و باز سیزده بدر شد. سیزده بدر و سیزده بدر شد.
Published 04/01/21
سفرنامه میخواندم. نوشته بود فقر آن تصویر گوگولی بچههای سیاهپوست در حال بازی و خنده و رقص نیست. فقر همراه خودش گرسنگی میآورد و ناامنی. او این را در خیابانهای آفریقا فهمیده بود. جایی که همیشه و در تصور همه ما همان لبخندهای شیرین را دارد.
بعد فهمیدم این را که «من فکر میکنم فقر یعنی رقص در خیابانهای خاکی» از چهارتا عکس و ویدیو دیدم. و اینکه او میفهمد فقر یعنی گرسنگی و ناامنی، از سفر کردن به همان نقطه فهمیده است. پس شاید بتوان این را هم به کارکردهای سفر اضافه کرد: فهمیدن.
Published 03/25/21
اینبار شما بگویید که چطور درباره عید نوروز و سال جدید و اینها حرف بزنیم، اما کلیشهای نباشد. یعنی نرویم سراغ امید الکی بخشیدن به آدمها آن هم با استناد به اینکه حالا که قرار است سال نو شود، همه چیز عوض میشود. یا مثلا از خانه تکانی و خانه تکانی دلها و کنار گذاشتن کدورتها حرف نزنیم. از خوبیهای نو شدن سال و نو شدن تصمیمات چیزی نگوییم؛ امسال قرار نباشد حتما درآمدمان را چند برابر کنیم. همه نمرههایمان را به بیست نرسانیم، رژیم نگیریم، نرویم سراغ ورزش، شبها زود نخوابیم و صبحها زود بیدار نشویم.
Published 03/18/21
به خاطر کاری که انجام میدهم، هر روز کلی کتاب میبینیم که دستور العمل میدهند برای موفقیت و پیشرفت. همه هم یک حرف را میزنند. یکی با رنگ و لعاب بیشتر و کلمات قلمبه سلمبهتر، یکی هم با زبان سادهتر و خودمانیتر. اما میدانید، مشکلشان این است که فقط حواسشان به یک بعد از زندگی بشر است. چطور پول بیشتری دربیاوریم.
Published 03/11/21
یکی از قسمتهای سریال فرندز هست که همهگی درباره کارشان صحبت میکنند. یکی باید برای کار برود یک شهر دیگر و نمیتواند شب کریسمس را با خانواده و دوستاناش باشد. بعد میگوید: «خب همه آدمها از کارشان متنفرند و من تنها نیستم.» و هر پنج نفری که آنجا ایستادند میگویند ما عاشق کارمان هستیم و لحظه شماری میکنیم که برگردیم سرکار.
Published 03/04/21
وقتی بچه بودیم، شجاعت را برایمان اینطور معنا میکردند: تاریکی، حیوانات، معلمهای بداخلاق مدرسه، امتحان و تهدیدهای عجیب غریب معلمها، آمپول و هزارتا چیز دیگر، ترس ندارد. اتفاقا اگر الان هم سراغ روانشناس برویم و بگوییم از اینها میترسیم، ما را وادار میکند که با ترسمان روبهرو شویم تا شجاع شویم.
Published 02/25/21
یه بار جایی خوندم: «موسیقی بد مثل پفکه. به بچههایمان پفک ندهیم.» بعد هزارتا فکر به سرم زد. اولیناش این بود که ابتذال میتونه همهجا، حتی در موسیقی که غذای روح هست، جا بگیره. فکر بعدی این بود که چطوری میتونم کاری بکنم که بچهام سراغ چیزهای سطح پایین و مبتذل نروه؟ شروع کردم به مطالعه. هر کسی نظری داده بود. بعضیها نوشته بودن سخت نگیرین اینا برای قر دادنه. یه نفرم در مخالفت گفته بود اگه پدر و مادر دور و ورشونو پر کنن با چیزای درست حسابی بچهها دنبال چیزای مبتذل نمیرن.
Published 02/18/21
حقیقتش اینه که من فکر میکنم نتیجه هر موضوعی بستگی داره به نوع نگاه و عمل ما؛ و اون نوعی که ما به چیزها معنا میدیم. مثلا همین تفاوتها. تفاوت توی هرچیزی هرچی که فکر کنید، از زبان و نژاد و اعتقادات دینی و جنسیت و محل تولد بگیر تا تفاوت تو خونه و ماشین و تیم محبوب ورزشی و لباس و خلاصه هر چیزی. همه این تفاوتها هم میتونن باعث جنگ و تفرقه و دعوا و جدایی بشن هم باعث تشویق و اتحاد و مشورت و پیشرفت
Published 02/11/21
چرخیدن لابهلای صفحههای اینترنت و خواندن نوشتههای بعضیهایی که قلمشان یا صاحب قلمشان را دوست دارم، یکی از تفریحات من است. احتمالا یکی از تفریحات شما هم هست. چند روز پیش من یکی از این نوشتهها را خواندم: «مُنتهای آرزویم برای شما جغرافیایی است که هیچگاه برای ترک کردناش لحظهشماری نکنید.»
Published 02/04/21
ویکتور هوگو گفته است انسانهایی خوشبخت هستن که کتابهای خوب میخوانند یا دوستان اهل کتاب دارند. جالبه نه؟ بعد از خوندن این گفته ویکتور هوگو فوری به ذهنم رسید من به عنوان پدر یا مادر چطوری میتونم خوشبختی رو به فرزندم هدیه کنم؟ پس خیلی فکر کردم و فکر کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتههام رو هرس کردم تا بتونم چند قدم کوچیک رو بنویسم که بشه اونا رو تو کمتر از ۴ دقیقه گفت
Published 01/28/21
پنجاه و سه چهارهفته پیش بود که دوتا موشک حواله هواپیمایی کردند که از ایران میرفت. تویش جوان بود، پیر هم بود. زن بود، مرد هم بود، دختر بود، پسر هم بود، بچه بود، بزرگ هم بود. توی هواپیما تازه عروس و داماد بود، کسانی که تجربه سالها زندگی مشترک داشتن هم بودند. وقتی خبرش را شنیدیم، کسی نگفت چرا پیر و جوان با هم از بین رفتند؟ کسی نگفت چرا دختر و پسر با هم سوختند؟ همه غصه خوردیم. همه ناراحت شدیم. همه اندوهگین شدیم. همه با هم یک درد را حس کردیم.
Published 01/21/21
میگفت «زندگی حتی با همه خوشیهایش به آن یک لحظه غماش نمیارزد. آن لحظه که کسی را از دست میدهی، یا تنهایی، یا خستگی امانات را بریده است.» خب، اینکه موقع غمها آدم تحملاش از برگ گل سرخ هم کمتر میشود، درست است. اما چقدر ناامیدی باید در وجودت ریشه بدواند که همه چیز، حتی تمام خوشیهای دنیا در نظرت بیارزش باشند؟
Published 01/14/21
شما بئاتریس را میشناسید؟ بئاتریس دخترکی بود که هیچوقت اشتباه نمیکرد. او همیشه مرتب و منظم بود. ساندویچهایش به یک اندازه کره و مربا داشت. هرشب یک برنامه داشت که در آن شیرینکاری انجام میداد و جایزه میگرفت. اما خب اگر شما هم بئاتریس را نمیشناسید، عیبی ندارد. هیچکس او را نمیشناخت. در واقع میشناختن، اما هیچکس نمیدانست که اسمش بئاتریس است. همه او را به این اسم میشناختند: دختری که هیچوقت اشتباه نمیکرد
Published 01/07/21
دیدن فقر از پشت صفحه تلویزیون یک چیز است و لمس کردناش یک چیز. دیدن فقر از پشت تلویزیون، صحنههای رقصیدن میان خیابانهای خاکی و خندههای از ته دل چند تا کودک است و لمس کردناش، گرسنگی کشیدنهای مدام. دیدن فقر از پشت تلویزیون، خانوادهای است که دور سفرهای نشستند و با بگو بخند مشغول خوردن یک تکه نان هستند و لمس کردناش، دردی است که مادر و پدر کشیدهاند تا آن تکه نان را سر سفره بیاورند و بچههایشان را سیر نگه دارند. دیدن فقر از پشت تلویزیون، زمین تا آسمان با لمس کردناش متفاوت است و ما، گاهی...
Published 12/31/20
بیایین با هم یه کارتونیست رو در نظر بگیریم که خلاقه و دغدغههای اجتماعی هم داره. او میاد و میشینه فکر میکنه چطور با ابزارم که ممکنه قلممو و رنگ باشه یا خودکار یا خودنویس یا هر چیز دیگه، حرفم رو بزنم بدون اینکه واقعا هم صحبتی کرده باشم. بعد طرحی میکشه از ویترین یک مغازه لباسفروشی که جلوش دونفرن. یکی ایستاده و یکی هم نشسته. اونی که ایستاده از خرید برگشته و دستهاش پره از ساکهای خرید، اونقدری که مشخصه با زحمت داره حملشون میکنه و اونی که نشسته معلومه یه فرد بیخانمانه که جایی نداره بره ...
Published 12/24/20
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی ، همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
میتوان از این زیباتر، در وصف وفا چیزی پیدا کرد؟ بی راه نیست که سعدی را استاد سخن لقب دادهاند. تو این بیت جوری با کلمات بازی کرده که هرکسی را به وفاداری تشویق و ترغیب میکند. اما این وفا، که میان صفتها، شیرینترین است، چیست؟
Published 12/17/20
با یک سرچ ساده و دمدستی در گوگل، میتوانیم ببینیم که برای حقوق بشر چه چیزی نوشته است: اساسیترین و ابتداییترین حقوقی که هر فرد بهطور ذاتی، فطری و به صِرف انسان بودن از آن بهرهمند میشود. این حقوق دارای ویژگیهایی هستند: جهان شمول اند: یعنی فرقی نمیکند کجای کره زمین باشیم، هرجا باشیم آن حقوق متعلق به ما هستند. غیرقابل سلباند: اینطوری که کسی نمیتواند از راه برسد و دست بیندازد دور گردنمان و یک بهانهای بیاورد و حقمان را از ما بگیرد. تبعیض ناپذیرند: یعنی برای این حق، فرقی نمیکند ما...
Published 12/10/20
«وقتی از محیط زیست حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟» کم کم این سوال باید جای سوال معروف شکسپیر، «بودن یا نبودن؟ مساله این است» را بگیرد.
خیلیها ممکن است فکر کنند توضیح واضحات درباره محیط زیست دادن کار بیهودهای هست اما اجازه بدهید یک سوال مهم بپرسم. تا بهحال اسبابکشی کردهاید؟ پروسه گشتن دنبال خانهای که از نظرمان مناسب باشد و بعد تبدیل شدناش به جایی که در آن احساس آرامش و امنیت بکنیم کار سختی است. آن هم زمانی که باید کلی وسیله و اسباب را بسته بندی کنیم. جا به جا کردن و چیدناش بماند
Published 12/03/20
یک کوچه پایینتر از مدرسه ما، خانهای بود که صاحبش جلوی در ورودیاش بوته رزی کاشته بود. بوته پر از رزهای کبود بود. از کبودی به سیاهی میزدند و برایمان تازگی داشتند. خوب میدانستم که کندن گلها درست نیست اما رز سیاه دلم را برده بود. بوته رز کمکم خلوت میشد و گلهایش کم شده بودند اما هنوز زیبا بود. زیباییاش داستان دیگری را به یادم آورد. داستانی که از کودکیام بارها شنیده بودم و هربار به این فکر میکردم که این قلب مهربان و پر از عشق را چقدر دوست دارم. قلبی که کودک سیاهپوستی را در یک جمع بزرگ،...
Published 11/26/20
هرچند هنوز هر گوشه را نگاه کنی پر از درد و رنج است، اما کمکم آدمها دارند یاد میگیرند چه کار کنند. میدانید که قدیمترها، سیاه پوستان تو خیلی از جاهای دنیا برده بودن؛ اما تو خیلی از همون جاها الان امکان این که یه سیاهپوست رییس جمهور بشه هست. اون قدیما بودن آدمایی که مدافع به بردهگرفتن سیاهپوستان بودن چون قانونی بود. اما کسانی هم بودن که راه دیگهای رو انتخاب کردن و حرف زدن و فیلم ساختن و کتاب و مقاله نوشتن تا بگن که به بردگی گرفتن یه آدم به صرف رنگ پوستش چقدر احمقانه هست
Published 11/19/20
دنیا عجب بزرگ است. هر کس دستش برسد میتواند هرجایی که بخواهد یک شبکه داشته باشد که حرفهایش را بزند. یعنی هرکسی میتواند یک رسانه داشته باشد؛ یک نفر کتاب مینویسد. یکی آواز میخواند. یک نفردیگر حرفهایش را در یک شبکه یوتیوب میزند. یک نفر هم ترجیح میدهد یک تکه مقوا دستش بگیرد و رویش چیزی بنویسد و برود سر چهارراه بایستد.
Published 11/12/20
تا چند وقت قبل از این که تبدیل بشوم به آدمی که به اینستاگرام رفتن معتاد است، از فیسبوک دل نمیکندم. بهتر بلد بودمش و یک بهانه خیلی مهم داشتم. مردم هنوز نامزدی و عروسیشان را توی فیسبوک خبر میدادند. مهم هم بود. نمیشد از شنیدن این اخبار گذشت. اما بعد کم کم همه متوجه شدند که میشود عکس نامزدی را توی اینستاگرام هم به اشتراک گذاشت و بعد پیدا کردن فیلترشکن خوب و کارآمد سخت شد و به مرور روی صفحه فیسبوکم خاک نشست.
Published 11/05/20
چندسال پیش سرکارم توی کتابفروشی نشسته بودم. خلوت بود. مگس میپراندیم. دوست صاحبمغازه آمده بود. میخواستند به یه مناسبتی یه ویدیو بگیرند از خودشان و درباره آرزوهایشان صحبت کنند. یک نفر از آرزوهایش صحبت کرده بود و آنها داشتند فکر میکردند این چیزی که او آرزو کرده بود، اصلا آرزو نبوده. آرزو باید دستنیافتی باشد. یا حداقل خاصتر از چیزی که آن آدم توی ویدیواش گفته بود. حرفش به نظرم جالب آمد. الان میگویم چرا.
Published 10/29/20