Description
بچه که بودم، مامانم میگفت زبونم دیر راه افتاد. تخم کفتر بهم دادن تا بالاخره تونستم چهارتا کلمه حرف بزنم. اما دیگه راه افتاد ول کن ماجرا نبودم...
اولین قصه ام رو بچگی نوشتم دادم دخترخاله ام خوند و گند زد به ما. واسه همین تا 30 سالگی هیچ قصه ای نوشتم. بیشتر خاطره نویسی می کردم. دوسه تا جرقه و یکی دو تاش دیگه در حد رعد و برق بود که آقا بنویس.
پس به خاطر کائنات و اون جرقه های مجسم که حنجره شون ورم کرد از بس گفتن بنویس رادیو سطر رو شروع می کنم.