Episodes
این قسمت: روز نهم و دهم و یازدهم داستان دختر و پسری که در دوران کرونا اتفاقی مجبور می شوند 14 روز در یک خانه خود را قرنطینه کنند. روز نهم: مرد و ترازوی چشمش  روز دهم: زهر صبحگاهی  و روز یازدهم: بهشت و جهنم در یک قاب نویسنده، خوانش و تدوین: سمانه جمشیدی بیست و پنجم بهمن ماه  1400 #کرونا #عشق #هم_قرنطینه_ای #رابطه
Published 02/14/22
Published 02/14/22
این قسمت: روز ششم و هفتم داستان دختر و پسری که در دوران کرونا اتفاقی مجبور می شوند 14 روز در یک خانه خود را قرنطینه کنند. روز ششم: دم سیاه  و روزپنجم: سمسوری و سولماز نویسنده، خوانش و تدوین: سمانه جمشیدی هفتم شهریور 1400 #کرونا #عشق #هم_قرنطینه_ای #رابطه
Published 08/29/21
این قسمت: روز چهارم و پنجم داستان دختر و پسری که در دوران کرونا اتفاقی مجبور می شوند 14 روز در یک خانه خود را قرنطینه کنند.  روز چهارم: پادکست حمام  و روزپنجم: ما و فالوئورها نویسنده،خوانش و تدوین: سمانه جمشیدی چهارم مرداد 1400 #کرونا #عشق #هم_قرنطینه_ای  #رابطه
Published 07/26/21
این قسمت: روز دوم و سوم روز دوم: رزومه کدبانوگری روز سوم: تسمه کولر نویسنده،خوانش و تدوین: سمانه جمشیدی بیست و هفتم خرداد 1400 #کرونا #عشق #هم_قرنطینه_ای  #رابطه
Published 06/18/21
این قسمت: فیلم هندی نبین! روز اول قرنطینه فری و پری چطور گذشت.  نویسنده،خوانش و تدوین: سمانه جمشیدی دوم خرداد 1400 #کرونا #عشق #هم_قرنطینه_ای  #رابطه
Published 05/23/21
سریال هم قرنطینه ای- قسمت اول داستان دختر و پسری که در دوران کرونا اتفاقی مجبور می شوند 14 روز در یک خانه خود را قرنطینه کنند. نویسنده، تدوین و خوانش: سمانه جمشیدی بیست و یکم اردیبهشت 1400
Published 05/11/21
قسمت ششم: گاتای سنایی آقای رضایی عاشق رمان و داستان بود. زیاد کتاب می­خواند. هر روز صبح کلی با ستاره درباره داستانهایی که خوانده حرف می­زد، اما چون در روایت آن داستانها هیچ تبحری نداشت، هر کتابی که تمام می­کرد به ستاره قرض می­داد تا او هم بخواند. ستاره با اینکه قصه و داستان زیاد دوست داشت، اما با خواندن چند صفحه اول کتاب، معمولاً خوابش می­گرفت. کلکسیونی از کتابهای نصفه نیمه داشت که هر چند وقت یکبار با شرمندگی به آقای رضایی پس می­داد. در عوض فیلم زیاد می­دید. شبی یک فیلم. و البته گاهی یک نصفه...
Published 04/25/21
 اپیزود پنجم: دوچرخه بگو دوچرخه... سیبیل بابات می چرخه... من دوچرخه خیلییییی دوست دارم. خیلیییی زیاد. اون اوایل دوچرخه ام کمکی داشت. خواهرم یعنی شریک دوچرخه ام یاد گرفت چطوری دوچرخه سواری کنه و کمکی ها رو باز کرد. منم باید یاد می گرفتم اما هر کاری می کردم نمی شد. این حفظ تعادل خیلی کار سختی بود. هم باید فرمون رو ثابت نگه می داشتی، و تعادلت رو حفظ می کردی هم باید همزمان رکاب میزدی که بری جلو. و ماجرا به اینجا ختم نمی شد چون بعدش باید به دوچرخه جهت می دادی یا دور میزدی و این صحبتها. تمام...
Published 04/18/21
قسمت چهارم درباره گابریل گارسیا مارکز میخوام توی این اپیزود از گابریل گارسیا مارکز و زندگی جادوییش حرف بزنم. من بین تمام نویسنده یه علاقه خاصی به گابریل گارسیا مارکز دارم. دلیلشم عجین بودن جادو با زندگیش هست. منظورم از جادو لزوماً خرافه نیست. اون اتفاقات ماوراء الطبیعه که میدونیم هست اما شاید نتونیم اثباتش کنیم. ارتباطات اسرارآمیز و عجیب بین خودمون و جهان واقعی و عالم غیب. شهود و ادراک های قلبی و از این دست چیزها. مارکز یه نگاه ماوراء الطبیعه و به قولی جادویی به زندگیش داره. اون از بچگی...
Published 04/11/21
قسمت سوم: آدمهای پررنگ بعضی از آدمها چگالی بودنشون زیاده. آدم نمیتونه نادیده بگیرتشون. توی جعبه مداد رنگی زندگیتون اینها پررنگ ترن. بودنشون خاطره سازه. واسه این کار زوری نمیزنن و تلاشی نمی کنند. مثل گلی که خودبخود بو میده... نویسنده، خوانش، تدوین: سمانه جمشیدی پانزدهم فروردین 1400
Published 04/04/21
اپیزود سوم: قصه «من و اکنون» قصه من و اکنون، قصه فانتزیهای یک ذهن خیالپرداز است که در لحظه می تواند با خیالش به تمام نقاط جهان سفر کند. نویسنده و خوانش: سمانه جمشیدی این داستان رو با صدای خودم اولین بار در پادکست و کانال تلگرامی #داستان_شب منتشر کردم. ضمن تشکر از آقای رضا چیتگران عزیز و به احترام داستان شب با همان فرمت میگذارم. هشتم- فروردین هزار و چهارصد
Published 03/28/21
اپیزود اول: درباره عشق یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب  کز هر زبان که می شنوم نامکرر است از عشق حرف زدن خدایی خیلی سخته. یه عالمه مدعی قشنگ نشستن پاش. بگم سوز عشق حافظ و سعدی فروغ و شاملو هر چی شاعر بودن از گور بلند میشن میگن: خدایی به غیر از «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» یه بیت دیگه بگو؟ مشتی تو همینم مصرع اولش رو یادت نیست، و باید آویزون گوگل بشی تا یادت بیاد الا یا ایها الساقی بود. مولانا بشنوه میخوای از عشق حرف بزنی، شمس رو شب رو برمیداره میاد تو خوابت چهار تا فحش میده...
Published 03/21/21
بچه که بودم، مامانم میگفت زبونم دیر راه افتاد. تخم کفتر بهم دادن تا بالاخره تونستم چهارتا کلمه حرف بزنم. اما دیگه راه افتاد ول کن ماجرا نبودم... اولین قصه ام رو بچگی نوشتم دادم دخترخاله ام خوند و گند زد به ما. واسه همین تا 30 سالگی هیچ قصه ای نوشتم. بیشتر خاطره نویسی می کردم. دوسه تا جرقه و یکی دو تاش دیگه در حد رعد و برق بود که آقا بنویس. پس به خاطر کائنات و اون جرقه های مجسم که حنجره شون ورم کرد از بس گفتن بنویس رادیو سطر رو شروع می کنم.
Published 03/12/21