خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت ۰۱۶
Listen now
Description
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت بنفشه طره مفتول خود گره مي زد صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردند سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت کنون به آب می لعل خرقه می‌شويم نصيبه ازل از خود نمی‌توان انداخت مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت جهان به کام من اکنون شود که دور زمان مرا به بندگی خواجه جهان انداخت Support this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations