مرد تنها
Listen now
Description
 حسابدار كازانليكوف به زنش گفت: خيلي دلم برايش مي سوزه…هميشه تنهاست، تقريباً هيچ كس توجهي به او نمي كنه، باهاش حرف نمي زنند… آدم مؤدب و بانزاكتي است. فكر نمي كنم  مزاحمتي براي ما ايجاد كنه.  او هم مثل من كارمند بانك است.  من از او دعوت كردم در مهماني امشب شركت بكنه. تو مخالفتي نداري؟ همسرش كه از شنيدن حرفهاي او نيمه تعجبي كرده بود گفت: هر چه تو بگي. من خوشحال مي شوم با او آشنا شوم. نویسنده: آركادي آورچنكو مترجم: فرنگیس آریان پور
More Episodes
لانا تمام روز را در آن شهر گذراند، به موزه‌ رفت و به مغازه‌ها سر کشید، روی نیمکت کوچکی در پارک نزدیک فواره مینیاتوری نشست و بین خانه‌های کوچک و مغازه‌ها راه رفت تا اینکه یکی یکی درها بسته شدند و چراغ های آنسوی پنجره‌ها روشن شدند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/15/24
Published 08/15/24
لانا نگاهی به ساعتش انداخت. زمان مناسبی برای یک میان وعده سبک بود. از جا بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد. آن طرف باغ یک کافه کوچک قرار داشت. عطر خوش قهوه او را به سمت خود کشاند. احساس خستگی خوشایندی می کرد. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/08/24