Episodes
لانا تمام روز را در آن شهر گذراند، به موزه‌ رفت و به مغازه‌ها سر کشید، روی نیمکت کوچکی در پارک نزدیک فواره مینیاتوری نشست و بین خانه‌های کوچک و مغازه‌ها راه رفت تا اینکه یکی یکی درها بسته شدند و چراغ های آنسوی پنجره‌ها روشن شدند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/15/24
Published 08/15/24
لانا نگاهی به ساعتش انداخت. زمان مناسبی برای یک میان وعده سبک بود. از جا بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد. آن طرف باغ یک کافه کوچک قرار داشت. عطر خوش قهوه او را به سمت خود کشاند. احساس خستگی خوشایندی می کرد. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/08/24
لانا Lana روی پله دوم بلوار ساحلی نشسته و به دریا خیره شده بود. امواج، ناآرام و قوی بودند و رنگ آب آبی- سبز می‌زد. او به چیز خاصی فکر نمی کرد و در تلاش بود تا توجه خود را به آن سوی دریا، به اعماق آب، جایی بین زمین، آب و آسمان متمرکز کند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/01/24
نگاهي به ساعت انداختم و بخودم گفتم تا توي اين چاله چيزي پيدا نكنم بر نمي گردم! تيك تيك ساعت بلند شده بود و هي خبر از پايان وقت و پايان اميد من مي داد كه يكدفعه دستم به چيزي سفت تر از خاك خورد! آدونیس نيز در همان نزديكي مشغول بود. نفس در سينه حبس كردم و با قلم مو خاكها را از روي آن كنار زدم و چند دقيقه بعد حدوداً سه چهارم يك كاسه خيلي قديمي توي دستم بود! اما حيف، حيف كه كامل نبود! نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 07/25/24
زمان در گذر بود و با گذشت آن، مه تيره وتاري كه روحم را در چنگال خود گرفته بود بتدريج رقيقتر مي شد. وقتي به « یامبوم» رسيديم در يك لحظه احساس كردم « خودم» هستم. همان راینا ماجراجوو بي پروا و شاد و سبكبال! نمي دانم، شايد اين احساس به آدونیس نيز سرايت كرده بود، هر چه بود او هم از بودن در آن شهر لذت برد. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 07/18/24
بزرگترين بهانه، نه، نه، بزرگترين ترسم از تماس با آدونیس اين بود كه با شنيدن صدايش جا خالي كنم و... بالاخره تصمیم گرفتم به او زنگ بزنم. با دستهايي يخ زده از ترس و نگراني و هيجان و شوق گوشي را برداشتم. چند لحظه بعد كه صداي گرم آدونیس توي گوشي پيچيد كم مانده بود قبل از اينكه جادو بشوم گوشی را بندازم و پا به فرار بگذارم! نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 07/11/24
صفحاتی دیگر از دفتر خاطراتش: ماهها طول کشید تا آن حادثه کمرنگ شود. از محل اقامتم فقط دختر عمویم باخبر بود که او نیز سالها پیش با وضعیت مشابهی روبرو شده بود و ما هر چند بندرت همدیگر را می دیدیم، ولی تماس مکاتبه ای دائمی با هم داشتیم. فقط او می توانست حال مرا درک کند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 07/04/24
تا بحال با ديدن دونه‌ دونه‌هاي برف به اين فكر افتادي كه اونا از كجا اومدن، چرا اومدن و چرا سفيدن و چرا اينقدر سردن و چرا اينقدر درخشان؟ حتماً نه. آخه ماها هيچوقت به اين جور چيزا فكر نمي‌كنيم. منم فكر نمي كردم، شايد چون اونقدر برف ديدم كه يه چيز عادي شده و جزئي از زندگي روزمره و حتي گاهي مشكل ساز. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 06/27/24
هوا داشت خراب مي شد. باراني رو پوشيدم و به راهم ادامه دادم. تشنه‌‌ام كه شد كمي برف گذاشتم دهنم.  بعد از يكساعت به قله رسيدم. تمام. رسيدم! منظره اي بي نهايت شگفت آور در مقابل چشمانم ظاهر شد. چنين منظره‌اي رو فقط تويعكسها ديده بودم. جايي كه به هيج جا وصل نبود، انتهايي نداشت و تا چشم كار مي كرد به بي‌نهايت كشيده شده بود! نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 06/20/24
راینا تازگی ها زیاد دلتنگی پدربزرگش را می کرد.  ولی حالا دیگه حتی نمی توانست توی ماشین بپرد و بعد از چند ساعت رانندگی خودش را توی حیاط زیبای پدربزرگ زیر آن درخت تنومند پبدا کند. پدر بزرگ همیشه می گفت خودت باید بتونی سکوت بکنی. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 06/13/24
در جنگل چند نفر معدنچی دور آتش نشسته بودند، کوچکترین کسی که در بین آنها بود پسربچه ای بود به نام فدیا. مدتی بود که آتش داشت خاموش می شد و وقت آن بود که همه بروند بخوابند. عمو یفیم از همان دوران جوانی دائم در زمین کندوکاو می کرد و خرده ریزهای طلا را جمع می کرد و بقول معروف برای روز مبادا... نویسنده: پاول پطروویچ باژوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 05/22/24
پیدا کردن سنگ های قیمتی کاری نبود که زیاد از آن خوشش بیاید، اما بهرحال این کار را انجام می داد. او به دنبال سنگها می گشت و بعضی از آن ها را که برق می زد برمی داشت و روی سنگهای توی سبد می انداخت و بعد آنها را به آدم واردی نشان می داد تا ببیند قیمتی هستند یا نه... نویسنده: پاول پطروویچ باژوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 05/15/24
کسی نمی دانست مختار چرا ناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود .اما مختار  میدانست. میدانست کی این تصمیم را گرفته است .جیران  را همیشه در روستا میدید ،اما از همان روزی که گوسفند مادر جیران زاییده بود و او رفته بود تا بزغاله را به مادر جیران بدهد، جیران را هم دیده بود .دیده بود که روسری اش را دور موهای بافته اش بسته و با عروسکش بازی می کرد...
Published 05/08/24
از وقتی  مختار  به دنبال دانستن روز تولدش میگشت ،همه از جیک و پیک کارش سر در آورده بودند... همه فهمیده بودند او برای چه  کاری به دنبال روز تولدش  میگردد.دیگر همه میدانستند که دوران عاشق جیران است و جیران هم بوی عشق را مثل بوی  همه گلبرگ ها ی دنیا با دماغش  حس کرده بود... گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 05/01/24
زن خانه دار  نان را بريد. نه آن زن خانه دار و نه كلبه بخاطرم نمانده است، تنها چيزي كه به يادم است دستهاي او و  تكه‌هاي دراز هلال مانند نان برشته  است. و كوزه كوچكي كه روي آن  كلهاي سبز نقاشي شده بود با خامه غليظ و شيري رنگ...   نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 04/25/24
هر چه جاهاي دست نخورده  بيشتري در طبيعت باقي بماند، به همان اندازه وجدان ما پاك تر خواهد بود  «بلوف» حس طبيعت، غني ترين  حس است. خيلي بد است كه خيلي از آدمها فاقد اين حس هستند.  اين حس مثل تنگ بلوري ارتباط ما با زمين و خورشيد، با دشت و آسمان پر ستاره، با چاه دوست داشتني و خانه پدري را در خود محفوظ نگه مي دارد… نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 04/18/24
روز كار در آزمايشگاه  شماره 2 به آرامي آغاز شد. اما آمدن ناگهاني گاليتسين  عضو وابسته و رئيس بخش به آزمايشگاه اين آرامش را برهم زد.  او به هر يك از كارمندان  دستوري داد و بعد  با لحني ناراضي و غرغر كنان از  سرگي كريلوف خواست كه  تقاضاي خود را براي سمت  رئيس آزمايشگاه به دفتر بفرستد.  سكوت عميقي بعد از اعلام اين خبر  حكمفرما شد... نویسنده: دانيئل آلكساندرويچ گرانين مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 04/11/24
مه از پس مه روان بود ماه از پى ماه مى‏شكفت... و او شيفته ‏ى سرزمين‏هاى لاجوردينى كه‏ بهار بى‏ خزان ترانه خوانش بود. نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 04/05/24
يكي از اتفاقهايي را كه برايم افتاد برايتان تعريف مي كنم: شب به زحمت داشت خودش را به پاي كوه مي كشاند كه من هنوز پشت ميز كارم نشسته بودم؛  هنوز نيمه هاي اول شب بود.  ر لحظه اي كه شب به قله رسيد و يك ذره مانده بود تا به آنطرف سر بخورد  و بيافتد توي مه سبك صبحگاهي،  تكاني خوردم و از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم…   نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 03/30/24
در آن گوشه، زير، چادر زيرفون شكوفان، بوي خوشي به مشام مي رسيد. مه غليظي كه تا به آسمان بلند شده بود، شب را در خود پيچانده بود، وقتي آخرين ستاره از ديد پنهان شد، باد كور و گنگ كه صورتش را با دستهايش پوشانده بود، پايين آمد. باد در ميان خيابان مي گشت...   نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 03/29/24
نويسنده نفس عميقي كشيد و ته سيگار را روي قوطي سيگار زد و متفكرانه گفت- آري، زندگي با استعدادتر از ماست-بعضي وقتها چنان موضوعاتي به فكرش مي رسد كه ما هر كاري بكنيم به پايش نخواهيم رسيد! آثارش قابل ترجمه نيستند، قابل بيان هم نيستند… نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 03/22/24
راهرو پر از پالتوهاي زمستاني بود و از اتاق مهماني صداي تنهاي پيانو شنيده مي شد. عكس ويكتور ايوانويچ در آينه گره كراواتش را مرتب كرد. خدمتكار روي نوك پا ايستاد تا پالتوي او را اويزان كند؛ اما پالتو كنده شد و دو پالتوي ديگر ار نيز با خودش پايين كشيد و او مجبور شد از اول شروع كند. ويكتور ايوانويچ آرام و روي نوك پا به د رنزديك شد، صداي موسيقي بلافاصله بلندتر  و شجاعانه تر شد.   نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 03/15/24
اولگا آلكسيونا كه قهرمان داستان  ماست در سال 1900 ميلادي در يك خانواده ثروتمند اشرافي به دنيا آمد. دختري با پوست سفيد و فرقي كج، موهاي خرمائي رنگ و چشمان آنقدر شوخي كه همه موقع بوسيدنش، فقط چشمانش را مي بوسيدند.  اين دختر از همان دوران كودكي لقب زيبارو را بخود گرفته بود.  نویسنده: ولاديمير ولاديميرويچ نابوكوف مترجم و گوینده: فرنگیس آریان پور
Published 03/06/24
نارا البته دلش نمی خواست به حریم خصوصی عکسی او تجاوز کند، ولی چاره ای نداشت. اما قبل از اینکه جستجو را آغاز کند،  سریع مروری ذهنی از عکس های خودش کرد تا مطمئن شود عکس خاصی در آنجا نباشد. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 02/23/24