Episodes
نارا دوربینش را برداشت و از خانه بیرون زد. او دوباره هوس کرده بود توریست بازی در آورد، اما اینبار نه در سطح زمین به دنبال سوژه می گشت، بلکه قصد داشت سر و راز بام ها را به دام دوربین بیاندازد. چند جا را نشان کرده بود و بعد از چند روز تأمل بالاخره تصمیم گرفت امروز نقشه اش را عملی کند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 02/14/24
چند هفته بعد، کارال به فروشگاه مركزي شهر رفت تا هم گردشی کرده باشد و هم اگر چیز چشمگیری دید به خودش هدیه کند تا شاید از این کسلی نجات یابد. در قسمت شال‌هاي نازك كشميري دنبال چيزي مي گشت كه چشمگير باشد. جلوي آينه ايستاده و داشت سومين شال را امتحان مي كرد كه ببيند بهش مي آيد يا نه كه عكس مورتیس  توي آينه افتاد و دست او همانطور در هوا بی حرکت ماند... نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 02/09/24
کارال داشت برای رفتن به عروسی یکی از دوستانش آماده می‌شد، بعد از اینکه صورتش را آرایش كرد، كيف و پاكت هديه را برداشت و از خانه بيرون زد. کارال بعد از چند لحظه گشت و گذار توجه خودش را متوجه اشخاصي كرد كه دور ميز نشسته بودند. جوانی که تقریبا روبروی او نشسته بود در همان لحظه ای که کارال نگاهش را متوجه او کرد، سرش را به سمت او چرخاند... نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 02/02/24
بالاخره اتفاق افتاد. سرنوشت من تعیین شد، آنهم به طور غیرمنتظره ای. تمام شب خوابم نبرد. چهره والودیا جلوی چشمم بود و التماس و عجز و ناله هایش مثل کابوس وحشتناکی مرا تا صبح دنبال می کرد. صبح با چنان دلتنگی ای از جا بلند شدم که نیرویی برایم باقی نگذاشته بود... نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 02/02/24
امروز با یک ماجرای خیلی غیرمنتظره روبرو شدم. مدتها بود که متوجه غمگینی لیدوچکا شده بودم، یک جور حالت اندوه و نگرانی در حرکاتش موج می زد و در این اواخر رنگ و روی درست و حسابی هم نداشت... نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 01/26/24
حالا می خواهم ملاقات با مودست را برایتان تعریف کنم. به شما گفته بودم که مودست از من خواسته بود با او به بیرون شهر بروم تا موضوع مهمی را به من بگوید. بعد از مراسم بخاکسپاری شوهرم تصمیم گرفتم به وعده خدم عمل کنم.... نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 01/26/24
اتفاق غیرمنتظره ای افتاد. شوهرم را در اتاق کارش کشته یافتم. قاتل با وزنه او را کشته بود. وزنه خونین همانجا روی زمین افتاده است. وقتی سراغ ویکتور رفتم بدنش هنوز گرم بود... نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 01/05/24
دهساله بودم كه به خانه پدر بزرگ  كه در شهر ولاديمير زندگي مي كرد رفتم.  پاركي در آنجا بود كه يك قرن عمر داشت، بركه هاي زيباي زيادي در پارك بودند و خانه كاخ مانند قديمي كه 14 تا اتاق داشت اين منظره را تكميل مي كرد. نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 01/05/24
...مي ترسم حتي شاه سليمان با آن همه شهرت و آوازه اش، اعتبار  خودش را از دست مي داد اگر پيشاپيش  او را موظف مي كردند كه يك حرف خردمندانه بزند. تنها چيزي كه خيال مرا راحت مي كند اين است كه هر اتفاقي كه براي ما مي افتد، موضوع هميشه با زندگي عادي‌امان ارتباط دارد... نویسنده: والري ياكولويچ  بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 12/22/23
من براي او از اولين عشقم تعريف كردم. بعداً مدت طولاني ساكت بوديم. بالاخره او خيلي آرام به حرف آمد، طوري كه گويا داشت با خودش حرف مي زد: نخير، اولين عشق من طور ديگري بود. درست تر گفته باشم، عشقي در ميان نبود، نفرت بود...  نویسنده: والري ياكولويچ بروسوف مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 12/15/23
...لاريسا فدورونا، نه برادرم و نه من هرگز گمان نبرديم كه چيز غيرعادي اي ممكن است در اين اتاق اتفاق افتاده باشد. من گاهي او را مي ديدم ولي هرگز فكر نمي كردم كه نام او ممكن است روزي با مسائل خانوادگي آميخته شود. مرا عفو كنيد،  شايد من سخنان شما را درست نشنيده باشم، شما گفتيد فقط به دلیل يك حركت زبان بود كه به طرف او شليك كردند. شما مسلماٌ مي دانيد كه مي گويند او خودكشي كرده است؟   نویسنده:  بوریس پاسترناک مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 12/15/23
... يوري آندريويچ و مارينا در يك روز گرم تابستان سري به دوستان قديمي يوري آندرويچ زدند. پس از چند دقيقه ماندن در اتاق كوچكي كه كم كم داشت با دود سيگار پر مي شد، مارينا بچه ها را برداشت و آنجا را ترك كرد تا مردها بتوانند در كمال آرامش و رخوت تابستاني با هم درددل كنند... نویسنده:  بوریس پاسترناک مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 11/24/23
دكتر ژيواگو طي ده سال پايان زندگي اش فرسوده‌تر شده و بتدريج  معلومات پزشكي و ادبي  خودش را از دست مي داد. اين حالت ناشي از اندوهي بود كه خاطرات گذشته را در مغزش زنده می كرد. او خاطراتی را به ياد می آورد كه براي او و هر چيز ديگري در جهان بي تفاوت  محسوب مي شد. او وقتي وارد مسكو شد لباس كهنه اي به تن داشت و هميشه پسر بچه دهاتي و خوش قيافه اي در لباس قديمي ارتش سرخ او را همراهي مي كرد. نویسنده:  بوریس پاسترناک مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 11/17/23
پاسترناك در سال 1890 در مسكو متولد شد. پدرش  لئونيد پاسترناك از نقاشان معروف و مادرش، روزا كافمن پاسترناك، موسيقي دان چيره دستي به شمار ميرفت.  بوريس در ابتداي جواني به  فرا گرفتن موسيقي  شوق فراوان نشان داد، اما بعداٌ از ادامه تحصيل در اين رشته خودداري ورزيد و به فلسفه روي آورد. پاسترناك را مي توان همچنين يكي از زبردست ترين مترجمين آثار شكسپير به زبان روسي دانست. پاسترناك در سال1958 بخاطرخلاقيت و توانايي در سرودن و شكوفايي شعرمعاصرشوروي و هنر داستانسرايي، جايزه نوبل را از آن خود کرد. دكتر...
Published 11/10/23
امواج آب مرا کم کم آرام کردند. آفتاب  به خانه خود رفته بود و من در  میان آب  مانده بودم... «او»  حتماً مرا به ساحل برده بود.... توی دلم از او می خواستم به شکل آدمی در بیاید تا من بتوانم او را لمس کنم و در آغوشش  پناه بگیرم... نویسنده: فرنگیس آریان پور کارگردان موزیکال: آناستاسیا دمیتریونا
Published 10/20/23
چند روز بعد راهی تعطیلات شدم.  نیاز به فرصتی برای جمع و جور کردن  تکه تکه های دفتر  زندگی داشتم.  هر مسافرتی چه بخواهیم چه نخواهیم  فکر را به  آنچه عادی است جلب می کند-  بستن چمدان، رفتن به فرودگاه، راه آهن، ترمینال، رسیدن به مقصد و توجه نسبت به آنچه در پیرامون  آدمی در زمینی بیگانه می گذرد.  نویسنده: فرنگیس آریان پور کارگردان موزیکال: آناستاسیا دمیتریونا
Published 10/11/23
چند شب بعد، هيچ اتفاقي نيفتاد كه خوب معلوم بود همينطور هم خواهد شد. زيرا  آنچه چند شب پیش رخ داده بود فقط خيالپردازي  مغز خسته از كار من بود.  مطلب جالبي  داشتم مي خواندم كه دلم نمي خواست  نيمه تمامش بگذارم، ولي خسته شده بودم  و سرم را براي چند دقيقه روي  ساعدم خم كردم. شايد به خواب رفتم، شايد هم  باز خيالاتي شده بودم. ولي چيزي مثل نسيم  چند بار دور و بر سرم  چرخيد و بعد جايي كنار سرم ايستاد.
Published 10/06/23
...يا من چشمهايم خسته شده يا حروف واقعاً دارند  جابجا مي شوند! اتفاق عجيبي داشت مي افتاد.  هر شب تا دير وقت كار مي كردم و عادت به  شب زنده داري هاي  كاري داشتم.  لحظات پر سكوت شب  راحت تر  مرا در خود غرق مي كرد. چشمانم را براي چند لحظه بستم تا كمي از خستگي آنها كاسته شود... نویسنده: فرنگیس آریان پور کارگردان موزیکال: آناستاسیا دمیتریونا
Published 09/29/23
كرانتس نقاش با ديدن حال و وضع پليكانوف شاعر از او پرسيد: شما سرفه مي كنيد؟ شاعر رنگ پريده آهي كشيد و گفت: بله،  سرما خوردم. -       كجا رفته بوديد كه گرفتار سرماخوردگی شديد؟ -        كنار رودخانه. ديشب تمام مدت  در ساحل  نشستم. پاهايم هم زوق زوق مي كند. درياگين نفر سوم اين جمع سرش را تكان داد و گفت: كه اينطور، كه اينطور؟..
Published 09/07/23
 حسابدار كازانليكوف به زنش گفت: خيلي دلم برايش مي سوزه…هميشه تنهاست، تقريباً هيچ كس توجهي به او نمي كنه، باهاش حرف نمي زنند… آدم مؤدب و بانزاكتي است. فكر نمي كنم  مزاحمتي براي ما ايجاد كنه.  او هم مثل من كارمند بانك است.  من از او دعوت كردم در مهماني امشب شركت بكنه. تو مخالفتي نداري؟ همسرش كه از شنيدن حرفهاي او نيمه تعجبي كرده بود گفت: هر چه تو بگي. من خوشحال مي شوم با او آشنا شوم. نویسنده: آركادي آورچنكو مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 09/01/23
من البته او را  آدم بي استعدادي نمي دانستم، اما كارهاي او آنقدر عجيب و غريب و پر از الهام وحشيانه بود كه همه اطرافيان را به وحشت مي انداخت… علاوه بر آن او آدم مهرباني بود كه اين موضوع مثل يك وصله ناجور بود. با وجود اينكه در ارتش خدمت كرده بود ولي توجه زياده از حدش به ديگران، باعث شده بود از تعداد دوستانش به حد قابل توجهي كاسته شود... مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 08/26/23
 چند وقت پيش يك پروفسور پطروگرادي بعد از عمل جراحي لوله 20 سانتي را در روده بزرگ بيماري جا گذاشت. توي اتاق جراحي همه مشغول كار بودند. پروفسور دستور داد: بدوزيد  و بعد پرسید: -  چاقوي جراحي كو؟ همين الان  اينجا بود. دستيارش گفت: نمي دانم، شايد افتاده زير ميز؟ - خير، زير ميز نيست.  نكنه اونجا مانده؟ -  كجا؟ - دِ، همانجاي هميشگي... مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 08/11/23
در گوشه اتاق نشسته و متفكرانه به آنها نگاه مي كردم. ميتيا شوهر لي پِچكا در حاليكه دست او را در دستش گرفته بود از او مي پرسيد: اينها دستهاي كوچولو كي هستن؟  مطمئن بودم كه ميتيا  خيلي خوب مي داند آنها دستهاي زنش لي پِچكا هستند و  به هیچكس ديگر تعلق ندارند. چنين سئوالي  فقط از روي كنجكاوي  پرسيده شده بود… مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 08/04/23
درك چيني ها و زنها خيلي مشكل است.  من با تعدادي از چيني ها آشنا بودم كه دو- سه سال صبورانه و با پشتكار باورنكردني روي يك تكه  استخوان فيل به اندازه يك گردو كار مي كردند تا در داخل اين تكه استخوان به كمك  يك لشگر چاقوهاي ريز و درشت  كشتي اي كنده كاري كنند كه همه چيز داشت. طنابهاي بادبانهايش آنقدر نازك بودند كه حتي سايه نداشتند، ملوانانش هر يك به اندازه  يك دانه خشخاش بود. صبر و حيله اي كه در اين كار صرف مي شد واقعاً عجب آور بود. اما هيچ كدام از اين كارها فايده اي نداشت و  نمي شد اين كشتي را به...
Published 07/28/23
آقاي وُپياگين شما  متهم به آن هستيد كه 17 ماه  ژوئن  سال جاري  با پنهان شدن در ميان بوته ها  خانم هايي را كه در حال شنا كردن بودند ديد زديد… به گناه خود اعتراف مي كنيد؟ آقاي وُپياگين  لبخند جذابي زد و سبيل هاي پر پشتش را مرتب كرد و با قيافه اي مظلومانه و صادقانه و با صدايي رسا گفت: -  چاره اي نيست، اعتراف مي كنم! اما شرايط وقوع اين گناه را بايد در نظر بگيريد كه از شدت گناهم مي كاهد… نویسنده: آركادي آورچنكو مترجم: فرنگیس آریان پور
Published 07/21/23