دیدار
Listen now
Description
دكتر ژيواگو طي ده سال پايان زندگي اش فرسوده‌تر شده و بتدريج  معلومات پزشكي و ادبي  خودش را از دست مي داد. اين حالت ناشي از اندوهي بود كه خاطرات گذشته را در مغزش زنده می كرد. او خاطراتی را به ياد می آورد كه براي او و هر چيز ديگري در جهان بي تفاوت  محسوب مي شد. او وقتي وارد مسكو شد لباس كهنه اي به تن داشت و هميشه پسر بچه دهاتي و خوش قيافه اي در لباس قديمي ارتش سرخ او را همراهي مي كرد. نویسنده:  بوریس پاسترناک مترجم: فرنگیس آریان پور
More Episodes
لانا تمام روز را در آن شهر گذراند، به موزه‌ رفت و به مغازه‌ها سر کشید، روی نیمکت کوچکی در پارک نزدیک فواره مینیاتوری نشست و بین خانه‌های کوچک و مغازه‌ها راه رفت تا اینکه یکی یکی درها بسته شدند و چراغ های آنسوی پنجره‌ها روشن شدند. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/15/24
Published 08/15/24
لانا نگاهی به ساعتش انداخت. زمان مناسبی برای یک میان وعده سبک بود. از جا بلند شد و به سمت در خروجی راه افتاد. آن طرف باغ یک کافه کوچک قرار داشت. عطر خوش قهوه او را به سمت خود کشاند. احساس خستگی خوشایندی می کرد. نویسنده: فرنگیس آریان پور
Published 08/08/24